مکران جاسک هرمزگان لیره‌ای توسعه سواحل مکران

اسفند ۱۴۰۳ در سفری که به شرق جاسک داشتیم از روستای لیره‌ای هم بازدید کردیم. روستایی که سیلاب ۵ سال قبل جاسک را با تمام فراز و نشیبش درک کرده بود.نزدیک ظهر که شد، کم کم با عبور از پهنای وسیع رودخانه فصلی گابریک به آنجا رسیدیم.در عرصه روستا کمتر کسی را می‌توانستی ببینی.اهالی یا در خانه‌هایشان بودند یا آنجا را ترک کرده بودند.با وجود خستگی راه برای دیدن زنان روستا به جستجوی خود ادامه دادیم تا اینکه زنی جوان با بچه‌هایش را دیدیم. در ادامه نوشته‌ای که خواهید خواند برگرفته از صحبت‌های قابل تأمل وی است که به همراه آنچه خود در منطقه نظاره‌گر آن بودیم در یک تک‌نگاری به رشته تحریر در آمده است:
دی ماه سال ۹۸ بود. گوشه‌ای نشسته بود و ۷ماهی می‌شد که آمدن سومین فرزند خود را به انتظار می‌کشید. دلش می‌خواست این بار هم، هرچه زودتر این رنج شیرین به پایان برسد. آن روزها بیرون خانه هوا بارانی بود. دو فرزند خردسالش کنار پنجره قطرات باران را با لذت تماشا می‌کردند و چشمشان مرتب به دهان مادرشان بود به امید اینکه اجازه خروجشان از خانه را بدهد و برای بازی زیر باران بروند. اما باران شرق جاسک با باران جاهای دیگر خیلی فرق داشت. همیشه رگباری بود و با شدت زیادی می‌بارید. این بار اما باران جور دیگری شده بود. هر لحظه شدیدتر و سنگین‌تر می‌شد. آنقدری که شوهرش و اهالی روستا را ناگزیر کرده بود تا به همراه بولدوزری که یکی از اقوام داشت، بروند و سیل‌بندی را بر سر راه رودخانه نزدیک روستا ببندند و از آمدن سیلاب به داخل روستا جلوگیری کنند. این خاصیت رودخانه‌های جاسک است که همگی فصلی و سرکش هستند.

باران شدیدتر می‌شد و مدام نگاهش به در بود و آرام و قرار نداشت. بچه‌ها را صدا زد و محکم آن‌ها را در آغوش گرفت. صدایی به گوشش رسید. انگار بند از دلش پاره کنند…صدای در بود. میان چهارچوب در پدر بچه‌ها خیس و نگران ایستاده بود. معلوم بود تلاششان برای مهار نتیجه‌ای نداشت.مرد سراسیمه و بدون مقدمه گفت: «هرچه سریع‌تر وسایل ضروری را بردار باید از خانه بیرون برویم. سیلاب تا ۵ دقیقه دیگر به خانه‌های روستا می‌رسد.» خشکش زده بود. با طفلی در شکم و دو فرزند کوچک چگونه به آسانی خانه‌ای را که سال‌ها با سختی آن را بنا کرده و لوازمش را خریداری کردند رها کند؟!چاره‌ای نبود. باید عجله می‌کرد.با عجله قدری از وسایل ضروری را برداشت. همسرش در حالی که دست بچه‌ها را محکم در دستانش می‌فشرد با شرمندگی گفت راه‌ها هم بسته شده و ماشین‌ها نمی‌توانند به روستا بیایند. باید هرچه سریعتر با پای پیاده خودمان را به جاده اصلی برسانیم. ماشین‌ها آنجا منتظرمان هستند تا ما را به روستاهای امن‌تری ببرند. وحشت تمام وجودش را گرفته بود اما جای هیچ تأملی نبود سیل داشت لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد. با عجله از خانه بیرون رفتند و به هر سختی بود به اهالی ملحق شدند.

همه به تکاپو افتاده بودند. مردان روستا به همراه افراد سالخورده و زنان و فرزندانی که بیشترشان خردسال بودند با عجله و به سختی در گل و لای تلاش می‌کردند تا خود را به جاده ماشین رو برسانند. ترس از دست دادن خانواده به خصوص بچه‌ها، سرمایه و تنها خانه‌ای که احتمال از دست دادنش هر لحظه محتمل‌تر می‌شد لحظه‌ای آرامش نمی‌گذاشت. ناگهان ترسی فراتر از آنچه که فکرش را می‌کرد تمام وجودش را فرا گرفت.یادش رفته بود که در این راه دشوار موجودی را هم با خودش حمل می‌کند. راهی که هر آن احتمال به زمین خوردن در آن زیاد بود و معلوم نبود چند دقیقه دیگر به پایان برسد. تمام قدرتش را جمع کرد. باید خودش را در آن شرایط سخت آرام می‌کرد.نگاهی به آسمان کرد… گویی نوری در دلش روشن شود. انگار کسی در قلبش مدام این جمله را زمزمه می‌کرد که تا خدا هست امید هم هست.با طفلش شروع به صحبت کرد: «عزیز مادر نگران نباش آنقدر برایم ارزشمندی که به خاطرت حاضرم تمام سختی‌ها را به جان بخرم ولی تو سالم بمانی».حفظ تعادل در زمین گل آلود و لغزان خیلی سخت است اما تمام سعیش را می‌کرد تا این بار با قدم‌هایی استوارتر پا بر زمین بگذارد. چیزی نمانده بود. کم کم ماشین‌ها هم داشتند دیده می‌شدند. در آن باران انگار چشمانش هم قوی‌تر شده بود. پدر شوهرش را می‌دید که در ماشین منتظرشان نشسته است. اشک در چشمانش حلقه بست. دیگر تمام شد. به هر سختی بود همه به سلامت به جاده رسیدند.کمی بعد به منزل پدری شوهرش در روستای #محمدآباد که بالاتر از روستای خودشان بود رفتند تا باران‌ها و سیلاب فروکش کنند و آرام بگیرند.

اما در روستایشان یعنی روستای لیره‌ای، رودخانه گابریک با طغیان و سیلابی که ایجاد کرده بود هر چیزی که سر راهش بود را بدون هیچ تعارفی با خود می‌برد. دام‌ها، شترها، حتی به نخل‌های سالخورده هم رحم نمی‌کرد. خانه‌ها را تا نیمه و چاه‌های آب کنار زمین‌های کشاورزی را کاملا، از گل و لای پر کرد. تنها سرمایه خانواده را هم که ۲۰ هکتار زمین بود و محصول هندوانه داشت بی‌نصیب نگذاشت. لوازم برقی خانه‌ها همه سوختند، فاضلاب همه جا را فراگرفت و خطوط آبرسانی هم تماماً از بین رفت.چند روز بعد اوضاع آرام‌تر شده بود. اهالی در کمال ناامیدی به روستا برگشتند تا ببینند رودخانه با هست و نیستشان چه کرده است. تقریبا تمام زحمات چندین ساله‌شان از بین رفته بود و به جز تعدادی نخل جوان و درختان #کهور پاکستانی اثری از حیات دیده نمی‌شد. اما تا خدا هست امید هم هست.

کم کم همه برای کمک آمدند. گروه‌های بسیجی به کمک اهالی گل و لای داخل خانه‌ها را خالی می‌کردند و خیرها و گروه‌های هلال‌احمر هم وسایل ضروری را به تمام خانه‌ها می‌رساندند.همه جا سمپاشی شد. فاضلاب‌ها و آب‌های اضافی درون معابر و خانه‌ها تخلیه شد و به زنان باردار واکسن زدند.حالا ۵ سال از ماجرای سیلاب‌۹۸ و ویرانی‌هایش گذشته اما هنوز در خانه‌های روستا آثار سیلاب به چشم می‌خورد. گل و لای خارج شده از خانه را درون حیاط روی هم انباشته کرده‌اند. حوض کوچک درون حیاط که قبل از سیلاب پر می‌شد تا از آب آن برای شست و شو استفاده شود دیگر سیل آن را شکسته و بلااستفاده مانده است. پمپ‌های زنگ زده و گل گرفته چاه‌ها گوشه‌ای افتاده‌اند. آب سالمی برای خوردن درون لوله‌ها نیست و اهالی مجبور به خرید آب شرب از تانکری هستند که آب تصفیه شده را از کنار آب شیرین‌کن نزدیک رودخانه می‌آورد.یک روز پیش از حضور ما #شهرکی با نام همین روستا در جایی دورتر از رودخانه گابریک افتتاح شد که گویا با موافقت خود اهالی برای جابه‌جایی آن را ساخته‌اند تا برای گذران زندگی خود و دام‌هایشان به آنجا بروند. اما… در شهرک هم همچنان آب خوردن را باید خریداری کرد چرا که باز هم آب لوله کشی‌شان قابل شرب نیست. جاده دسترسی برای رفت و آمد ساخته نشده است. خانه بهداشتی وجود ندارد و خانه‌ها با اینکه حیاط بزرگی دارند، سبک و سياق معماریشان برگرفته از اقلیم و بوم منطقه نیست. چندین خانواده هم در کنار هم و تنها با دو اتاقی که در این خانه‌هاست زندگی می‌کنند. کهور و یا علوفه‌ای هم بر خلاف روستا برای تغذیه دام‌ها دیده نمی‌شود.

میان این همه انبوه نابسامانی‌ها و مشکلات کم کم ناامیدی و خستگی بر جسم‌مان سایه می‌گستراند. طلب آب می‌کنیم. آب از تانکری است که زیر سایه دیوار قرار داده‌اند. برای برطرف کردن تشنگی خوب است اما طعم زنگ آهن می‌دهد. می‌گویند آبی است که می‌خرند و همیشه همین طعم را دارد. کم کم کلافه‌تر می‌شویم اما کمی آن طرف‌تر در گوشه‌ای از حیاط صدای بازی و خنده سه پسر بچه نظرمان را جلب می‌کند. یکی‌شان خیلی شاد و پر جنب و جوش است و به همراه دو برادرش بر روی گل و لای درون حیاط خانه که آن را به چشم سرگرمی می‌بینند، بالا و پایین می‌پرد. اسباب‌بازی‌هایشان را هم زیر نخل‌های سبز حیاط گذاشته‌اند که هم سایه دارند و هم پایشان آب می‌رود. مادر می‌گويد این همان کودکی است که در هیاهوی سیلاب وجودش جان و قوتی بی‌پایان به او داد تا بتواند مسیری سخت را طی کند. نامش عبدالباسط است. حالا ۵ سالش شده و بسیار علاقه‌مند است تا به جای جدید بروند. مادرش می‌گوید به خاطر ماه مبارک رمضان و نظافت اثاثیه به همراه برخی از اهالی تاکنون جابه‌جا نشده‌اند و بعد از عید فطر قصد رفتن دارند.از خوشحالیش جانی تازه می‌گیریم اما ذهنمان درگیر این مسئله می‌شود که به راستی چند عبدالباسط دیگر در منطقه مکران هستند که در رؤیای فردایی بهترند. فردایی توأمان با فهم درست از پیشرفت مکران که منطبق بر اقلیم و بوم منطقه شان باشد. بی‌شک عبدالباسط هم از مادرش آموخته که تا خدایی هست امید هم خواهد بود.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *